باران می بارید . هوا سرد بود . الاغش را از طویله بیرون آورد . پدر را سوار الاغ کرد و آماده حرکت شد . اما اشک های مادر ، مانع شد . دلتنگی مادر ، او را به دوش پسر برد . پدر بر الاغ و مادر بر دوشش ...
به مقصد رسید .خانه شلوغ بود . سلام داد . از بین این همه آدم ، جواب سلامش را با گرمی داد .
از آن به بعد هر شب جمعه به دیدارش آمد و هر بار هم جواب سلامش را گرفت و رفت . میزبان پسر فاطمه بود .
- ۹۲/۰۶/۰۳