نـــــــــی نما

رویای روز های کودکی ام کشف درمان امراض بود ! تا اینکه به خودم آمدم و دوربین در دستم دیدم .... با دوربین در دست هنوز به فکر درمان بودم که دوباره روزگار قرعه عکاسی به نامم زد . این بار رادیولوژیست شدم !

دل نوشتام

دروازه بندگی ام را به توپ بسته ،

شیطان

تو بیا و دفاع آخرم شو ...

غروب دوازدهم رمضان المبارک  *  حاء . الف

سفارش شهدا

شهید والا مقام حمید رضا محمدی

خود را آماده جنگ های آینده کنید ، زیرا که اسلام همیشه با کفر در جنگ است .

کتابخونه

یادداشت های روزانه سید ناصر حسینی پور از زندان های مخفی عراق

کتابی که حضرت امام خامنه ای مد ظله العالی تاکید بر ترجمه آن به زبان های عربی و انگلیسی داشتند . خواندن این کتاب خالی از لطف نیست ...

پربیننده ترین مطالب
پیوندها

۱۰ مطلب با موضوع «داستانک» ثبت شده است

حوالی میدون خراسون ، رو به روی بوستان کوثر . چشماتو بدوز به شیشه مغازه ها . بقالی ... کفاشی ... خشک شویی ... موتور سازی ... خودشه !

فروشگاه جلیل . تعویض روغن موتور و لوازم یدکی .

یه مرد حدودا 50 ساله .

قد کوتاه .

موهای کم پشت و محاسن سفید .

بهش میگن اوس جلیل ؛ اوس جلیل موتور ساز .

باهاش هم  کلام که بشی میفهمی نمیتونه صحبت کنه . فقط چند تا کلمه اونم به سختی . مثلا فقط میتونه بگه : سلام ، آره ، نه ، یاعلی ...

مشغول کار که میشه میبینی دست راستش از کار افتاده . از بس از دست چپ استفاده کرده ، دست چپش بزگتر شده !

گاهی اوقات یه پیر مرد در مغازش میبینی که روی ویلچر نشسته . پیر مردی که فقط یک پا داره . از پیر مرد که در مورد اوس جلیل سوال کنی میگه

پسرمه . از موتور سوارای قدیمه . گرم صحبت که میشه میگه ، اوایل جنگ بود . آقا مصطفی چمران ، یه تعداد موتور سوار نیاز داشت . جلیل و چند تا از رفقاش رفتن . عملیات چریکی میکرد پیش آقا مصطفی . زمانی که جبهه بود ، 45 تا تانک زد . تو عملیات آزاد سازی سوسنگرد ، نیرو ها رو با موتور جابجا میکرد . چند بارم آقا رو با موتور برا شناسایی برده بود خط . وقتی ازش بپرسی آقا کیه ؟ میگه آ سید علی خامنه ای . میگفت : جلیل تا وقتی مجروح نشده بود برنگشت از جبهه . اینا رو که حاج قاسم نقاد تعریف میکرد ، اوس جلیل ، به زور میگفت : نگو آقا ... حاج قاسم میگفت سال 61 بود . تو دهلاویه ترکش خمپاره به سر آقا جلیل میخوره . همه فکر میکنن شهید شده . میبرنش سردخونه اما میبینن پلاستیک روش بخار کرده . از همونجا میبرنش بیمارستان شریعتی تهران . بلافاصله عملش کردن و جمجمه اش الان مصنوعیه . .... ادامه دارد .

  • حاء . الف

دختر بچه شفا گرفته بود

ازش پرسیدن چی دیدی ؟ چی شنیدی ؟

گفت :

بابا اون آقاهه گفت ، به بابات بگو

دیگه به خواهرم چیزی نگه ................

باباش گفته بود :

یا امام رضا

میخوای بچمو شفا ندی نده 

فقط از این جا که برگردم 

میرم پیش خواهرت گلایه ....

السلام علیک یا ضامن آهو یا علی بن موسی الرضا و رحمه الله و برکاته ...

  • حاء . الف

سوار بر شتر آمد به کوفه . وارد شهر که شد ، کسی جلود آمد . صدایش زد : 

_ آهای مرد ، این ناقه من است . در جنگ از من دزدیده بودندش . تو دزدی !!!

کار به محکمه و حکم خلیفه رسید ...

خلیفه ماجرا را جویا شد . ۵۰ نفر شهادت بر صدق ادعایش دادند . 

شتر را از شتر سوار گرفتند 

شترسوار هر چه کرد ، ادعایش را کسی باور نکرد . 

محکمه پایان یافت .

پیش خلیفه رفت :

_ ای خلیفه این چه حکمی بود ؟؟  شتر من اصلا ناقه نبود ، جمل بود !!!

این مرد هم ادعای ناقه میکرد !

خلیفه دو برابر پول شتر ، به او داد تا دهانش را ببندد !!!

فرق ناقه و جمل را ندانست و حکم کرد .... این شد که شد معاویه !!! 

  • حاء . الف

یکی بود یکی نبود . سالای اول جنگ بود . تو یکی از شهرای مرزی ( با عراق ) . وایساده بود در مدرسه . منتظر بود . تو همین حال و هوا ، داشت به کوچولوی تو شکمش فکر میکرد . دنبال اسم براش میگشت . که اگه دختر باشه مثلا فلان اسم . اگرم پسر باشه فلان اسم رو براش انتخاب میکنیم .

زینگگگگگگگ

صدای زنگ از تو فکر بیرون آوردش . چشماش رفت سمت در مدرسه . دختر کوچولوش رو دید که داره میاد . نشست رو زمین . دستاشو باز کرد . تا دختر کوچولوش رو در آغوش بگیره . اما ....

اما ناگهان آسمان سیاه شد . صدای غرش اومد ... هواپیمای عراقی بود . از اون بالا ، میخواست به این مادر و بچه هاش تبریک بگه .... همه چی سیاه شد . دود بود و آتیش ... و دردناک تر از اون ، پدری که نظاره گر این اتفاق بود ... سه تا پاکت برداشت . یکی برای همسرش . یکی برا دختر 7 سالش . یکی هم برای دخترش که قرار بود چند روز دیگه به دنیا بیاد ..... تیکه تیکه هاشون رو جمع کرد ... از اون روز به بعد دیگه با کسی حرف نزد ...

.

.

.

و من و تویی که خدا کند شرمنده اینان نشویم !!!

  • حاء . الف

نیوتون کور خوانده

فکر میکرد زمین همه چیز را می کِشد 

خونت را که به آسمان پرت کرد

به زمین برنگشت

این همان کشش بود که نیوتون نفهمیده بود !



علی اصغر حسین . خون گلویش را که پدر ، به آسمان پرت کرد ، عرشیان به تبرک بردند ....

  • حاء . الف

کمان را برداشت

_ کجا را بزنم ؟

_ مگر سفیدیِ حیایش را نمی بینی ؟ 

تیر رها شد ....

چشمش را که باز کرد ،

مجذوب ساپورت های رنگارنگ شهر بود !

و حیا ، بی حیا .

  • حاء . الف

بد حال بودم . در بستر خوابیده . طبیبی حاذق آمد بر بالینم . دست دراز کرد . نبضم را گرفت . خوب دردم را فهمیده بود . یک یک نام بلاد ها را می برد . ایران ... سوریه ... ترکیه ... عربستان ... عراق ... تا گفت عراق ، نبضم تند تر شد . این بار نام شهر های عراق را می برد . بغداد ... سامرا ... نجف ... بصره ... کربلا ....... باز نبضم سرعت گرفت . تا نام تو را برد ، در جا نشستم ... آری حسین همان لیلای من است . گفت : دردت فقط به حسین دوا شود ، خلاص ....

  • حاء . الف
از در وارد شد .
- بر پا
- بشینید . کارنامه هایی که قرار بود بابا هاتون امضا کنن رو بزارین رو میز .
دوباره بغض گلوشو گرفت . میز اول ... دوم .... سوم .... هر چی بهش نزدیک تر میشد ، بغضش بیشتر میشد ... تا اینکه رسید بالا سرش
- پس امضاش کو ؟  مگه تو بابا نداری ؟
- خانم اجازه ؟ نه !!!
- یعنی چی ؟ منو مسخره کردی بچه ؟ از کلاس بیرونت کنم ؟
 بغضش ترکید . با گریه گفت :
 -  نه به خدا . آخه مامانم میگه ، بابا رفته پیش خدا ....
نمیدونس چی جواب بده . اشک از زیر شیشه بزرگ عینکش سرازیر شد ....

  • حاء . الف

عروس علی شد . حالا با هر نیتی . اما انگار نفهمیده بود کریم یعنی چه .... دلش را وعده عروس خلیفه شدن برد ، چشمش بسته شد ...

چشمش را که باز کرد ، همسرش ، پسر علی ، افطار ، سر تشت بود . کمی پشیمان بود ، اما به فکر خلیفه افتاد و قصر و عروسی و ..... پشیمانی فراموشی گرفت . وجدان رفت . همه چیز رفت . حتی عروس خلیفه شدن . چشمانش حالا خوب باز شده بود . معامله اش دو سر سوخت بود . دو سر ضرر ... هم پسر علی ، هم عروسی خلیفه .


جعده بنت اشعث ، لعنت الله علیه ....


  • حاء . الف

داشت تو خیابون قدم میزد . یه بویی حس کرد .

- به به چه کبابی !!!

جلوتر رفت . دید بوی کباب تازه بوده . آره یه بچه ای که کباب شده بود .

نگاه کرد . خندید .

و رفت ......

سر افطار برای مسلمانان مظلوم هم دعا کنیم   

اما یه تو فیق اجباری : زین پس داستانک یا همون داستان های خیلی خیلی خیلی کوتاه ، حاصل قلم شکسته ما را هم در کنار طرح های صد تا یه غاز حقیر ، تحمل فرمایید . البته تا دلتون میخاد ایراد بگیرین . شاید یه کم بهتر شد این قلم .

  • حاء . الف