طرح نوشت : خیلی وقت بود فقط مینوشتم و طرحی برای نمایش نداشتم . ایضا حرفی هم برای گفتن !!!
اما این بی بی سه ساله نطق کورمان را گویا کرد ... یادتان هست چه قدر زخم زبان ؟؟ که گوشواره هایت کو ؟؟ مگه عمو نداشتی ؟ پس بابای تو کجاست ؟ اصلا بابا داری ؟ و خلاصه یادمان هست بازی راهت ندادند ... عروسک هایشان را به رخت کشیدند ... اما نگاه کن . ضریحش پر از گوشواره و عروسک است .... بی بی با همان دست های بسته ی بی رمق کبود شده ، دستمان را بگیر ....
ربطش به خودم مربوط است : دلم به مستحبی خوش است که جوابش واجب است ....
- ۹۲/۰۹/۰۱
سلام برادر . می بینم تو هم گرفته ای . از حال و روزت پیداست داغونی.
این طرحت خیلی به دل میشینه . یاد اون داستان زن عشایری افتادم .
دلت خوش و چشات برای ارباب بارونی ...
یا علی . راستی وقت کردی به سری به ما بزن...