قافله راه افتاده و در آخر مسیر است
چیزی به انتها نمانده ...
اندازه پلک بر هم زدنی مانده تا
خواهری برادر را نشناسد
تا انگشت و انگشتری به غارت رود
تا نوجوانی ، قد بکشد و رشید گردد
تا 6 ماهه ای عزم میدان کند
تا شیر زنی " ما رایت الا جمیلا " گوید ....
تا به قول استادی ، نقطه ای کم شود و حرّ ی پدید آید .
کمر برادری بشکند و عمود خیمه ای بر زمین افتد .
و خلاصه کنم ،
فرصتی نمانده تا دلم را هوایی کنم
هوایی حریم کرب و بلا
و در آستانت مقیم گردم تا بمیرم
و شوم آن غلام سیاهت
" جُون "
یقه بر خود چاک کنم و
اجننی گویم
خلاصه شوم نوکرت .
فرصتی نمانده
حواست باشد ای دل !!!
- ۳ نظر
- ۰۷ آبان ۹۲ ، ۱۴:۵۳